امید بهمنپور – ونکوور
در مجموعهداستانهای کوتاه «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. میتواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زندهاش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آیندهای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن بهجا نمانده باشد. راوی این داستانها صرفاً یک شبح ادراک است.
* * * * *
«لحظۀ رفتن تلخترین لحظههاست.»
در این نزدیکیها، برکهای بود و درختی کهنسال، با قاصدکی که درکنارش بهتازگی سر از خاک برون آورده بود؛ سفید و بیآلایش به معصومیت و صداقت یک قاصدک. قاصدک با هر نسیم خنک بهاری به خود میلرزید و به پشت درخت پناه میبرد تا بدن ظریفش در امان باشد. باران که میآمد، زیر برگهای درخت پنهان میشد تا موهایش خیس و آویزان نشود. گرچه گردن قاصدک بلند و کشیده بود، ولی در حقیقت آنچه او از پهنۀ آسمان میدید، همان تصویری بود که صیدی اسیر، در گودالی عمیق میدید. هر روز صبح قاصدک سر بزرگش را بالا میبرد و با چشمانی پر از اشتیاق از درخت میخواست که لحظۀ طلوع آفتاب را برایش توصیف کند. درخت بیکرانگی برکه را برایش شکسته بود و او را با افقهای دور آشنا کرده بود. درخت از غروب آفتاب و ستارگان و پهنۀ آسمان میگفت و قاصدک حرفهای درخت را در ذهنش بهتصویر میکشید. درخت هر شب برای قاصدک قصهای میگفت تا قاصدک بهخواب برود؛ قصههایی از زمانهای دور، از روزهایی که درخت حتی کوچکتر از قاصدک بود. قاصدک نمیتوانست درختی را به کوچکی و ظریفی خودش تصور کند، ولی بارها خواب دیده بود که به بزرگی و تنومندی درخت شده و از آن بالا هر آنچه را که درخت برایش گفته بود، با چشمهایش دیده بود.
یکروز که قاصدک روی پای درخت لم داده بود و موهای نرم و لطیفش را بر تکهای از تنۀ زبر و ترکخوردهٔ درخت بازی میداد، پرسید: «درختم، آیا روزی می شود که من هم مثل تو بلند و تنومند شوم و از آن بالا برکۀ زیبایمان را ببینم و روزها را با دیدن غروب آفتاب بهپایان برسانم؟»
درخت لبخندی زد و گفت: «قاصدکم ، من درختام. گذر طولانی زمان مرا بلند و تنومند کرده، ولی تو یک گیاه کوچکای که عمرت هم،… »
درخت حرفش را خورد. سکوت کرد. نمیتوانست به قاصدک بگوید که او بزرگ و تنومند نمیشود، او تنها علفی است که بیشتر از یکسال هم عمر نمیکند. آخر درخت هم، دل به قاصدکش بسته بود. درخت رو به چشمان سیاه و پرشور قاصدک کرد و گفت: «قاصدکم، تو از من هم بلندتر و بزرگتر میشوی. آنقدر بزرگ که در این برکه هم جا نمیگیری.»
قاصدک به لبهای درخت چشم دوخته بود. حرفهای درخت بر دلش نشست و آرام شد؛ قاصدک میدانست که روزی او هم به تنومندی درخت میشود، چون درخت هم، روزی به اندازۀ قاصدک بود. قاصدک سرش را روی تنۀ درخت گذاشت و پرسید: «تو چی؟ تو چه آرزویی داری؟»
درخت گفت: «عزیز زیبای من، هرچه بزرگ و بزرگتر میشوی، بیشتر و بیشتر میبینی؛ هرچه بیشتر میبینی، دردهایت بزرگ و بزرگتر میشوند و آرزوهایت هم بزرگتر؛ آنقدر بزرگ که دیگر در تنۀ خودت هم نمیگنجی و نمیتوانی تنها یک درخت باشی. نمیدانی کی و چی هستی. تنها میشوی، تنهای تنها. آنقدر تنها میمانی تا از درون میپاشی. آنوقت است که میخواهی همهچیز باشی و هرچه هستی، نباشی. نمیخواهی ایستاده باشی. میخواهی خوابیده باشی. نمیخواهی ساکن باشی. میخواهی در حرکت باشی. میخواهی آنچه که نیستی، باشی. آتشی رقصان باشی، ذرهای بیوزن، در آسمان.
قاصدک ریشههای کوچک ظریفش را بهدور ریشههای درخت پیچاند. ریشههایشان در هم تنیده شده بودند. باد پاییزی دستی در شاخوبرگ درخت کرد. برگهای رنگارنگ هلهلهکنان، مست و مدهوش، در تقلای جداشدن از شاخههایی بودند که از آن برون آمده بودند. برگها، رقصکنان در آسمان به پرواز درآمدند. گرچه رقصشان کوتاه و پروازشان سقوط بود؛ اما سقوطی بود آزاد و رها.
قاصدک درخت را محکم در آغوش گرفت. لحظۀ رفتن تلخترین لحظههاست؛ لحظهای است که تنهابودن خود را لمس میکنی.
بدن قاصدک کورۀ آتش بود و در سرش غوغایی مبهم. قاصدکها بهحرکت درآمدند. با هر ریزش برگی، قاصدکی به پرواز در میآمد. باد پهنۀ آسمان را جولانگاه رقص عشاق کرده بود، رقص فراز و فرود، رقص آغاز و پایان. بر سر قاصدک، تنها یک قاصدک مانده بود و از عمر کوتاهش تنها یک قاصدک، فاصله بود. درخت دیگر برگها را ریخته بود و تنها، تکبرگ سرخی بر شاخه داشت. اولین باری بود که قاصدک درخت را برهنه میدید. آخر او با بهار متولد شده بود و اولین پاییز، خزان عمرش بود. قاصدک به درخت خیره ماند. او هیچوقت درخت را ندیده بود. تنها، ریشههای استوار درخت را در تاریکی خاک لمس کرده بود. آنچه دیده بود، همه برگ بود. درخت چقدر زیبا بود، عاری از هر سبز و زردی، همشکل ریشهاش. درخت ریشۀ وارونۀ رو به آسمان بود. انگار موجودی که در دو دنیا گیر کرده باشد، نیمی در خاک و نیمی در آسمان. تنهایی، بر درخت عریان، بیش از پیش عریان بود. درخت به بالا نگاه میکرد و میدید که چگونه قاصدکش تبدیل به صدها قاصدک شده بود و سرتاسر برکه را در بر گرفته بود. درخت میدانست که قاصدکش ریشه در آسمان دارد. درخت آخرین برگ خود را بهدست باد سپرد. رقص آخر، آغاز شد. باد آن دو را به وسط آسمان بلند کرد. برگ سرخ و تکقاصدک، پروانهوار دورهم چرخ می زدند و دست در دست هم تاب میخوردند. در آخرین چرخ، برگ سرخ قاصدک را به سینه چسباند و در گوشش راز درخت را زمزمه کرد و بر زمین افتاد. تکقاصدکِ تنها، به بلندای آسمان اوج گرفت. قاصدک که ریشه در خاک داشت، سرِ بیقاصدکش را بر ریشۀ درخت گذاشت و آرمید. قاصدکها سرتاسر افق را پر کرده بودند و سر بر آسمان میساییدند. درخت، آخرین قاصدکی را که رازش را به او گفته بود، با نگاهش تا آن افقهای دور بدرقه کرد. آخر او قاصد پیام سرخ درخت بود به آذرخش.